ERROR: E_UNKNOWN Error in file /var/www/pendarnet/util.php at line 2901: Undefined array key 1
سریالی درباره اشغال ایران و برآمدن ایران از خاکستر خویش
یکی از پربیننده ترین سریال های شبکه خانگی ۱۴۰۰ سریال پرطرفدار «خاتون» است. این سریال ایرانی از همان قسمت اول توانست مخاطبین زیادی را با خود همراه کند.
درام تاریخی عاشقانه خاتون به زندگی زنی با همین اسم در دهه ۲۰ کشورمان ایران میپردازد. زنی شجاع و جسور که برای زندگی ایدهآل خود میجنگد اما گاهی اوقات حوادث او را از مسیر دلخواهش دور میکند.
فصل اول سریال خاتون یکی از بهترین سریال های شبکه خانگی ۱۴۰۰، طی ۸ قسمت در نیم فصل اول و ۲۳ قسمت در نیم فصل دوم بود.
این سریال از آن دسته آثاری بود که پایان آن برای برخی از مخاطبان بسیار شوکه کننده به نظر میآمد.
عنوان این قسمت من دیگه نبودنت رو بلد نیستم بود.
جهانگیر روزبه با کت سفید و گلی در دست، منتظر مش یونس است که ماشین را شسته است و روی سرش اسپند میچرخاند. عروسِ لهستانی در لباس سفید عروس میآید.
اعلیحضرت و هیتلر؟
جهانگیر روزبه در میانه عرض ارادتهایش و عشق ورزیدنش میگوید: اصلا خودِ اعلیحضرت، اصلا هیتلر، هر کس چشم بد بهت داشت، پدرش رو در میارم.
در کارهای سیاسی، همه دهن هستند نه گوش
اسفندیار بختیاری، وارد مغازهای میشود و پسر روزنامه فروش برایش پیغامی آورده. میگوید آقا رضا داده. مهربانو میگوید کلاه برهای گذاشته بود. اسفندیار میگوید او رابط است، جلوی سینما مایاک کشیک میکشد. بحث تشکیل تازه حزب است. میخواهند یکی از رفقا را که در مسکو کار کرده قرار است معرفی کنند و محرمانه است. بختیاری، اسفندیار میگوید که بوی خوبی به مشام نمیرسد. مهربانو میگوید حرفهایت را قبول دارم ولی این بار باید برویم آنجا ببینیم حرفهای این یارو چیه و هم حرفهای خودمون رو بزنیم. اسفندیار میگوید سقراطی کم بود حالا تو؟در کارهای سیاسی هرچی هست فقط دهنه، از گوش خبری نیست. بانو جان، تو تنها یادگار صمیمیترین رفیقمی. دلم نمیخواد وارد بازار سیاسی بشی. و جواب میشنود که تو هم اسفندجان تنها رفیق نزدیکترینِ من بودی و حالا نزدیکترینِ منی. با هم بریم؟ اسفندیار به رفتن تن میدهد.
عروسی دایی جان انگلیسی!
اسفندیار میگوید میای بریم مهربانو به عروسی دایی جان انگلیسی؟ مهربانو میگه اگر قرار باشه جایی با هم بریم ترجیح میدم همون جلسه حزب باشه. صحنه بعد، میبینیم که اسفندیار در کافه دایی است و قهوه، و نه مشروب میخواهد.
سرهنگ شیرزاد ملک با مانلی میآید. کَل میکشند و عروس داماد وارد میشوند.
اسفندیار میگوید زنش، خواهرِ اسفندیار میگفت تهش با عروس فرنگی میاد. پیگیر مجوز عبور میشود و داماد، جهانگیر روزبه، میگه اینجا پر سرهنگ و سرتیپه و چشمّاشون هم گوش داره. تا فردا ظهر به دستت میرسه. قرار میشه مجوز رو بده دست روزنامه فروش جلوی سینما مایاک، مهدی.
در وقتِ رفتن، اسفندیار به شیرزاد و خانم جدیدش هم تبریک میگوید و میرود.
خاتون حاضر میشود!
خاتون و رضا با ماشین دم در هستند و روزنامهای از مهدی میگیرد و یادداشتی برای دفتر روزنامه به او میدهد. خاتون حاضر شده و آماده عملیات است.
خون از دماغ کسی نیاد
شب، در حال آغاز کار هستند که مرد لهستانی هم آمده است. دو پسر هم آمدهاند که میگویند وقتی انبار خالی میکنید پاسگاهها را میکنیم هوا. صورتّا را میپوشانند و آماده میشوند.
رضا میگوید همه اسلحه داریم ولی قرار نیست ازش استفاده کنیم. خون از دماغ کسی نیاید. کاری داریم میکنیم و میرویم.
رضا و خاتون به جای پوشاندن خودشان، کلاه بر سر میگذارند تا پا به پای هم مثل هم باشند.
در کافه:
شیرزاد پیگیر خاتون از روزبه است. طعنه میشنود که تو با یکی دیگه اومدی هنوز پیِ قبلیای؟
دکتر بوکوفسکی وارد میشود و لهستانیها از آزادی او خوشحال میشوند. دکتر پیگیر پسر لهستانی، یان است. به هلنا میگوید زندگی کن. چون من عاشق شدم و بعد از اون زندگی نکردم.
کمیسر وارد میشود. کمیسر روس. به روزبه تبریک میگوید و به رگ روسی هلنا اشاره میکند. کمیسر به سراغ شیرزاد میرود. به مانلی میگوید از مادر شما خبری نشد؟ باربارا وارد میشود. روزبه میگوید هر کدام را خواستی بگو برایت خواستگاری میکنم. جواب؟ به موقع بهت میگویم برایم خواستگاری کنی. میگیرمش. و این را چشم در چشم شیرزاد میگوید.
پس رابینهود تویی؟
با توجه به زیاد بودن جمعیت تخلیهکننده، نگهبان از آنها میخواهد که یک خطی بیندازد روی صورتش که بعدا شماتت نشود. خاتون در نهایت اسلحه کشیده روی نگهبان. در حال تخلیه هستند که یک درشکه میرسد. درشکه نظراوف هست. درگیری میشود. در مقابل رضا، مرد میگوید پس رابینهود تویی؟
شب عروسی آدم دعوت میکنی النا؟
بعد از عروسی، مرد انگلیسی جواز عبور را میدهد. پیگیر ماجرای روابط شیرزاد است.
دکتر بوکوفسکی را ملنا دعوت میکند شب با آنها باشد. اما دکتر میگوید من را به داروخانهای صلیب سرخی جایی ببرید.
جهانگیر روزبه میپرسد به نظرت شب عروسی آدم مهمون دعوت میکنه خونه؟
درگیری در انباری:
یدی: ضعیفه پشتش گرمه به ۴ تا جغله و اسباب بازیّاشون؟
خاتون به یدی میگوید ضعیفه اونیه که صداش رو کلفت میکنه و چهار تا نره خر رو پشت سر خودش راه میندازه.
بعد دعوا میشه و رضا اسلحه میکشه. و آنها را میبندند.
در صلیب سرخ:
دکتر بوکوفسکی، به سراغ داروها میرود.
پس از عملیات، در ماشین، رضا میگوید دست و پام رو گم میکنم. شاید کسی نبوده عاشقی یادم بده. خاتون میگه تو مثل پدرمی، همه عمر جنگید برای آرمان سیاسی. خانوادهش دست و پا گیرش بودن گرچه که عاشقشون بود.
رضا میایستد و میگوید من گفتم تو دست و پا گیر بودی؟ خاتون پیاده میشود. میپرسد اینجا امن است ایستادی؟
رضا میگوید حالا خوبه یا بد؟ خاتون میگه خوبه. خوشحالی من تنها اینه که الان کنار تو ام. چون
منم به اندازه تو قلبم میتپه برای این مملکت. تحمل ندارم کشورم رو اینجوری ببینم. ولی خب باز هم میترسم ازت. من رو یاد پدرم، یاد رفیقم پروین میندازی که هر وقت بهش میگفتم یه کم زندگی کن میگفت وقت ندارم. دور از جون تو باشه ولی وقت نکرد زندگی کنه.
رضا میگه خاتون اتفاقا من میخوام زندگی کنم. میخوام با تو زندگی کنم. من امروز به ضرابی گفتم حاجی کلی خوشحال شد گفت یه مشکل شرعی هست باید صبر کنیم بچه به دنیا بیاد بعد. خاتون میگه من هرچی از بچگی یادم میاد فقط من و مادرم توشیم چون پدرم یا تبعید بود یا زندان.
به خاطرش تن دادم به اون ازدواج و هیچوقت هم نذاشتم بفهمه ولی الان واقعا نمیخوام اشتباه کنم. رضا میپرسه یعنی من اشتباهم؟ خاتون میگه نه واقعا منظورم این نیست. این بچه هیچکس رو جز من نداره توی این دنیا. اگه قراره تو هم باشی باید باشی دیگه نمیخوام مثل من بزرگ بشه. مادرم چی بهش گذشته که به من توی بچگی تیراندازی یاد داده؟ رضا میگه نترس از من. بمون. من دیگه نبودنت رو بلد نیستم ها. من بهت ثابت میکنم انقدر دوستت دارم که به خاطرت هر کاری میکنم. خاتون میگه شک ندارم.
–
شیرزاد، روزنامه عصر را میخواند که خبر حمله به انبار احتکاری توسط رابین هود را نوشته. در خیابان رضا و خاتون سراغ روزنامه رفتهاند. فرهاد میآید کمک که رضا میگوید خودم باید بگیرم. گل گرفته. خاتون میگه پس گلِ هتل کار تو بود؟ میشنوه که اگر کار کسی دیگه بود الان جنازهش تیتر اول روزنامه بود که. جهانگیر رفته از مهدی روزنامه بخرد و پول زیادی به او میدهد. میگوید این را برسان به رابینهود. جواز عبور است. میگوید اول این را برسان به رابینهود، بعد با اون پول برو سینما.
شیرزاد روزنامه به دست به سراغ روزنامهنویس میرود. میگوید کی وقت کردید این کار را بکنید و بنویسید؟ روزنامهنگار میگوید همان کسی ناشناس زنگ زد که قبلا هم ماجراها را گزارش میداد. من دلم خونه برای مردمی که حتی ارتش کشورشون هم طرفشون نیست. چرا فشار را به مردم میارین ؟ چرا به ما؟ شما دزد رو غلط نشونه گرفتید آقا. برای چاپ یک خبر چرا باید دستگیر بشم؟ انگلیسیها منت سر اعلیحضرت گذاشتن از سیلوها بار گندم فرستادند همه ش بار شپش است خواستم کار کنم خبرش رو. روزنامهها رو یکی یکی برند چاقو گلویشان گذاشتند. مگر شما ایرانی نیستید؟ اگر تیفوس بیاد مگه دامن بچه شما رو نمیگیره؟ اینجا شیرزاد با یاد امیرعلی، که از تیفوس مرده، عصبانی میشود و داد میزند ببر زبونت رو. و دستور بازداشت همه را میدهد.
—
در چاپخانه، اعلامیهای در حال انتشار پیدا میکنند که روی آن نوشته اشغالگران بدانند، ملت ایران زیر بار ظلم نخواهد رفت و هیچ بیگانهای در این کشور ماندگار نبوده و نخواهد بود. ما رابینهودیها به کمک مردم شما را از سرزمینمان بیرون خواهیم کرد. زندهباد ایرانی پاینده ایران.
—
روزنامه نگار بازداشت میشود و میگوید یک خبر نوشتم عین واقعیت، شما ایرانی نیستید. مملکت رو دارین از بین میبرید. مملکت رو چوب حراج میزنند. دارن دو دستی تحویل اجنبی میدن.
–
اعلامیه به دست شیرزاد میرسد میگوید در اینجا رو ببندید دو نفر بگذارید نگهبانی بدهند. روزنامهنگار، مهدی را میبیند. مهدی میدود و میرود که گوهر او را میبیند و یقهاش را میچسبد: چطوری خوشگله؟ تو نمیگی دل گوهری برات تنگ میشه؟